آسمون آبی آبی آبی
صبح جمعه بود.منم که حوصلم مثل همیشه سرجاش نبود.تازه باید برای خونه خرید هم می کردم. درسته که به سن قانونی نرسیده بودم و 17 سالم بود اما با کلی تقلا بالاخره ماشین رو ورداشتم. اولش تو خیابونا ول می چرخیدم تا مغازه ها باز بشن(آخه زود دراومدم بیرون). خلاصه بعد از نیم ساعت خریدمو کردمو راه افتادم رو به خونه.چشم افتاد به یه دختره که واستاده منتظر تاکسی . گفتم بذار یکم سر به سرش بذارم. رفتم جلو پاش ترمزکردم.گفتم:مستقیم.یارو سوار شد! جون تو داشتم شاخ درمیاوردم . آخه به 206 که مسافرکشی نمیاد! پیش خودم گفتم حالا که خدا جنسو جور کرد خوب ما هم مصرفش کنیم. دیگه عرضه ی اینو که دارم. بعد چند دقیقه که به آخر خیابون رسیدیم . گفتم : اگه جایی میرید . در خدمتم . ماشینهو را میره دیگه (ترکوندم). یارو گفتش: اوا آخه زحمت میشه براتون. منم که تو ک و ن م عروسی بود !!!!! مخشو زدمو گفت که خونمون فلان جاست. خلاصه رسوندمشو . موقع پیاده شدن مثلا خواست کلاس بذاره گفت که ازت خوشم اومد اگه خواستی شمارتو بده بازم همدیگرو ببنیم. منم که کم نیاوردمو همچین با تردید گفتم : حالا که میگی باشه. بای بای… تا فرداعصری تو فکرش بودم که گوشیم زنگ خورد. ورداشتم صدای خودش بود. یکم حرف زدیمو فهمیدم که اسمش شیوا ست و گفت که برای پنج شنبه که کلاس ندارم . عصری با هم باشیم چطوره؟ قبول کردمو بای… حالا اینو گذاشتم تو سایت که شما راهنماییم کنین واسه پنج شنبه چیکار کنم؟ آخه راستشو بخواین بار اولمّه . پس خواهش می کنم کمکم کنید. ممنون………………………………………………………………
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |